وقتى احساس مى کنم کلمه هاى مانده در گلویم رسوب کرده ، وقتى کشش و جاذبه ى این صفحه غم به همراه داشته باشد ، وقتى بارها بخواهم که سکوت نگاه نوشته هاى اینجا را بشکنم ، شتاب زده یادداشت جدید را کلیک مى کردم ، کلماتى را مى نوشتم تا یکى یکى پشت هم ردیف کنم و جمله اى بسازم ، تا حسرت فریادهای خاموش بنگــرى، راه گلویم را نبندد. اما نشده، و منتشرشان نکردم، جایی در کالبد جسم ام پنهانشان کردم تا این روزگار که گذشت مرورشان کنم. بارها شده که بنویسم و بعد جملهها را سر به نیست کنم.
این سکوت زیاد اینجا و خیلی از خانههای مجازی دیگر معنی دارد، حرف دارد. حال غریبى دارد وقتى کلمات عبوس، سرد، مات، بیاحساس و بی هیچ آدم را بازى دهند ،اجبار است که کلمهها را جایى زندانی کنى که فقط خودت آنها را مرور کنى .
اما ....گفتن و نوشتن ، غوغاى نگاهها ، حسرت هاى به دل مانده ، آرزوهاى بر باد رفته ، قامت کشیدن هر کدام از اینها ....و در اخیر سکوت کردن ... غم همه ى اینها جاذبه آور است (لامصب) ، جاذبه و کشش تو را به حال خود رها نمى کند.
حالى غریب . دل بهانه مى خواهد ..بهانه اى به اندازه ى باریدن باران ، به اندازه ى وزیدن یک نفس هواى تازه ى در باغ که مى آید تا نفسى تازه کند و برود . حالی عجیب که در نهایت مى گویى : **باغ نفس کشید، زنده شد**. میفهمی چه میگویم؟
من امروز ... حال خوشى دارم ...به نظرم آمد که در ابتدای خیابان به حساب زمستانى هرمزگان، دکه اى ست با نام **بــنگـــــرى **. این حس ناخودآگاه، به وجدم میآورد و سرشار از ذوق کودکانهای میشوم که مدتهاست از آن غافل بودم .! مى روم تا ابتداى این خیابان و از آنجا به انتهاى خیابان مى نگـرم ...خیابان بى انتهاست ، باز فهمیدى چه میگویم؟ !
و بـه بنگرى مى گویم اینجا همان خیابان و همان باغ همیشگى ست نفس بکش و بنویس باز با هواى تازه .
دوستى این قطعه از شمس را برایم همیشه و هر بار مى فرستاد و خواستم براى شروع دوباره از ایشان تشکر کنم براى هر لحظه و ثانیه که همراهم بودى .
برای ستایش تو،
همین کلمات روزمره کافیست
همین که کجا میروی، دلتنگم
برای ستایش تو،
همین گل و سنگریزه کافیست
تا از تو بتی بسازم
«شمس لنگرودی»
پ.ن: با تشکر از دوستان براى دلگرمى ها و تشویق .