در گذر زمان یادی از اول مهر

  

میان هیاهو و اضطراب و نگرانی و اشتیاق کودکانى که منتظر شروع مدرسه هستند ، حال و هواى اینروزها بخصوص روز اول مدرسه براى من خاطره انگیز است .  ایام عمر چه زود می گذرد ! درست عین عقربه های ساعت ...انگار همین دیروز بود !  

 

عجب می دود زمان ... همین دیروز بود من مدرسه می رفتم ...واقعا که زندگى راستى چه زود مى‌گذرد! اینروزها خاطره ها را از دوباره نو می کند . خاطره هایى که رنگ و بوى شادى و شور دارد و بعضى دیگر ترس و گریه . خاطره هایى که هیج وقت از ذهنم محو نمى شوند ، انگشتان طلایى مادرم که موهایم را شانه مى زد و گیسو موهایم را تیغ ماهی می بافت و با روبان سفید ساتان گره مى زد و موهاى من براى تمام روز آراسته بود ، چقدر مرتب و زیبا مرا به مدرسه مى فرستاد . 

 

براستى که چه زود مى گذرد  و چه تند و با شتاب، انگار همین دیروز بود وقتى لج مى کردم که تو صف ایستگاه اتوبوس با بقیه هم سن وسالهایم منتطر اتوبوس باشم ... دوست داشتم مثل بقیه تجربه اتوبوس سوار شدن و حال و هواى آن محیط را احساس کنم ،  و مادر هى ممانعت مى کرد .  در همین حال و هوا بیشتر از خود من مادرم شور و شوق رفتن به مدرسه را داشت ..... 

 

خاطرات زنگ روز اول مدرسه که با چشمانى اشکبار دنبال مادر خود مى‌گردیدم ، مادر رفته بود و من انگار تازه معناى آن حس ترحم را در نگاهش مى فهمیدم. راستى که چقدر قابل ترحم بودم آن‌روز. . .! در این لحظه ى جدایى هنوز خوب به یاد دارم ، اینکه چه دلتنگ شده بودم . چه تنها مانده بودم . غربت غروبى پاییزى بر دلم نشسته بود و من در خودم شکسته بودم ...  

  

                                        

                                                    کمبریدج سکولس فور گیرلس

                                                          

انگار همین دیروز بود که با اشتباه نوشتن " آ" تو سرى خوردم ، البته "آ" را اشتباه ننوشته بودم اما هنوزم ندانستم چرا تو سرى خوردم ؟ فکر کنم بیش از حد از خط بیرون آمده بودم !(لبخند) . جریمه هاى بابا ؛ جریمه هاى معلم ها را هرگز فراموش نمى کنم هى مى گفتم آهاى معلم بد چقدر جریمه   ، هى منت بابا مى کشیدم جریمه نکن مشق را از اول بنویسم . یادش بخیر هر وقت سئوالی اگر پرسیده می‌شد جواب بابا معمولا این بود «خودت بزرگ می‌شی، می‌فهمی.» . بزرگ شدم بابا و فهمیدم .  

 

عمر زود می گذرد بخواهی یا نخواهی .... یادم هست آن خاطرات ورق هاى کتاب ها در حاشیه سپید خود، جایی برای حرف های نگفته دارند که با نقاشی ها، خاطره می شدند .  زنگ های تفریح، در خاطراتم به صدا درمی آیند تا کودکی هایم را از انقباض سرد دقایق، به حیاط شلوغ مدرسه ببرند جایى مثل میله ى بسکتبال که به آن تکیه مى دادیم و غذاهایمان را شریکى مى خوردیم؛ ...چه ساعاتی که زنگ انشایم پر می شد از کلماتی به رنگ توصیف و استعاره های کودکانه! 

 

راستى چه دردهایى چه شکنجه هایى داشتیم ، درازناى درد را مى‌گویم که از بند انگشت شروع مى‌شد و تا فرق سر تیر مى‌کشید. این درد نه آنقدر سخت بود به مثل مردن بلکه تلخ و عذاب آور به مثل شکنجه ، دردى که معلم خط وقتى با قلم هاى نى مى داد خطاطى کنیم اگر هم به وفق مرادش خطاطی نمی کردیم تنبیه مان می کرد ... بند بند انگشتانمان درد مى گرفت . به راستى که اینهم انگار همین دیروز بود .   

 

یاد خاطرات دیکته و اشتباهات دیکته ای...یاد موضوع های انشا «علم بهتر است یا ثروت» ؛ « درخت و درختکاری » ...انگار همین دیروز بود !

 

حال و هواى اینروز مرا چقدر دلم تنگ کرده براى آن نیمکت چوبى رو به تخته سیاه مدرسه‌ام. براى همهء بچه‌ها در حیاط مدرسه . براى بابا و ننهء مدرسه . براى صداى گرم و روشن معلمانم . ولى نه. ! از حق هم نباید گذشت، معلم‌ها همه هم آنقدرها بد نبودند که ما فکر می کردیم. شاید وقتى مدرسه بودیم فکر مى کردیم بد هستند ، اما حالا که بزرگ شدیم و مى دانیم که چقدر دلسوز بودند از اجبار و اتفاقى بگذریم، به گذار ایثار و مدرا و محبت مى‌رسیم که بسیارى از معلمان من و تو از ساکنان دلسوز و قانع و صبور آن بودند. آنان قلندران بیدار روزهاى ندانستن هاى من و تو بودند ، یادشان در تاریک خانه دل و اندیشه ما باید همیشه روشن باشد . همین که در اندیشه باشند کافی است .    

 

                                               با تشکر از: عهود/ناهد/مریومی/سارو

 

چه مشتاقانه ، همه چیز همه جا مشتاق تجدید خاطرات اند ، همه چیز مشتاق یکدیگرند حتى کیف و کفش ، حتى قلم و دفتر ، حتى تراش و پاک کن ، حتى منم مشتاق انگشتهاى مامانم تا یکبار دیکر گیسو موهایم را تیغ ماهی ببافد و با روبان سفید آراسته کند !   

 

بالاخره که امروز، یا همان روز اول مهر .... هر کجاى دنیا که باشیم باز به هم مى رسیم با کوله‌بارى از خاطرات و یادها . خاطرات و یادهایى که در گذران اینهمه سال جاى جایى کمرنگ و بیرنگ شده. 

 

مهر است ...بوى معطر کودکانه با رنگ شادى همه ى فضاى دوروبر ما را اشغال کرده ، نفس است  ، هوا است ، نسیم است ، عطر فرهنگ و علم است  ، انگیزه است ...   

  

  

پ.ن: هرگز تشویق کردن را فراموش نکنید ؛ والدین اگر شور و شوق برای مدرسه رفتن را مقدمه هر برنامه ای قرار دهند ؛ مطمئنا فرزندان با همان شور و شوق به مدرسه می روند.! فرزندان را اجتماعی ببار بیاورید تا بتوانند دوستان زیادی در محیط مدرسه داشته باشند .  

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
فرزاد بادروج پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:33 ب.ظ

like

سلام کاکا فرزاد !

فیس بوک ! و لایک ...اینجا هم لایک

یه ماه قبل شهرت بودم ...! جاسک جالبتر شده بود!

حباب شنبه 1 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 03:46 ق.ظ http://hobaab.mihanblog.com

تا کجا من اومدم؟
چطوری برگردم؟
چه درازه سایه م
چه کبوده پاهام
من کجا خوابم برد؟
یه چیزی دستم بود
کجا از دستم رفت؟
من می خوام برگردم به کودکی...

حسین پناهی

سلام حباب عزیز

کاش مى تونستیم عقربه هاى زمان رو به عقب برگردانیم !

ممنونم از انتخاب زیبات ..

شاد و موفق باشى

سکوت شبانه دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:03 ق.ظ

من هنوزم اون نگاه اخری که به مادرم هنگام خروجش از کلاس داشت یادم میاد.

سلام سکوت عزیز

همین حس رو منم دارم ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد