چــــــرا ؟؟؟

این روزها دلت با من نیست ……..نگفتم چرا؟؟؟

اما سرد و بى تفاوت باشى ، حق دارم بپرسم چرا؟؟؟

این سردی هدیه ی غروری است که خوب می دانم روزی سخت می شکند ...

باز دلم تا ته دلتنگى ها گرفته .... و خواب انگار با چشمانم قهر کرده....

حرفهایم تکرار قصه های دلتنگی است . حتی خیال هم نای پر گشودن ندارد .

خواستم اوج بگیرم ، فرو رفتم ... !!!

این هم بماند ، مثل تمام نگفته ها ...

مثل تمام رنج هایی که بغض شده اند و جرات باریدن ندارند ...

مثل تمام دلهایی که زیر آوار دلتنگی له میشوند و دم نمی زنند ...

این هم بماند ... !!!

میخواهم این بار را بلند بلند گریه کنم ....نه بخاطر اینکه صداى گریه هایم را بشنوى ....

بلکه بخاطر اینکه .... خیلى زود باورت کردم .....

چرا فکر کردى دوباره اشکم را در بیارى؟؟

هنوز جمله هایت را بخاطر دارم .... از من خواستى که هرگز تنهایت نذارم ....

اما تو زودتر مرا تنها گذاشتى ..... همسفر عشق شدى اما با من سفر نکردى ...

کاش قبل از اینکه می گفتی دوست داشتن تو یک سرنوشت است .... خوب به این جمله

فکر می کردی و معنی آن را درک می کردی.....

تو کلمه حس را به من یاد دادی.... گفتی احساس وجود دارد باید حس را تمرین کرد

تا بوجودش پی برد ..... یادته ؟؟؟!!!

حالا که من بوجودش پی بردم تو آن را بی سبب شکستی .....چرا؟؟

با تمام تلخیهایت تا نهایت خط صبور بودم ....اما هر بار بنحوى خوردم میکردى !!!!

دیگه خسته ام ....... اما نفهمیدی !!!!

نمی دانم تا کجا باید کوچک شوم که اوج بگیرم ... !!!

با کدام اشک می شود احساس شکسته ام را درک کنى؟

اگر لیاقتی بود حرفی نبود اما ... کاش می فهمیدى ...

خسته ام ... دیگر فرقی ندارد ... آخرین غزلت را هم گرفتم !!! سکوت و سرد بودنت یک معنا داشت... اما زود از من خواستی که گذر کنم .......